عشق؟

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست....

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست.....

تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه اش کرده ام...

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست....

تنهایی را دوست دارم زیرا در کلبه ی تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست...

و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد......
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:56 توسط ناشناس| |

خاک شد هرکه بر این خاک زیست ٬ خاک چه داند که در این خاک کیست

سرانجام که باید در خاک رفت ٬ خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت . . . 
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:55 توسط ناشناس| |

كاغذی به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست!؟
تو فقط
دستمال باش!
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:50 توسط ناشناس| |

صدای پای آفتاب در آستانه ی شکوه ی غروب،ترانه شد.

شمعدانی دیوار به دیوار سکوت هنوز نفس می کشید.

اما چه سرد...

میخواستم نفس هایش را با بال های کبوتر گره بزنم،

تا شاید با افق دوردست عمیق شود.

اما...

شمعدانی با حسرت به انتها چشم دوخته بود.

حسرتی که از باور دروغ شقایق فوران می کرد.

باور کرده بود که قرمزش بی انتهاست،

اما سیاه درونش در شب ریشه داشت.

پاهای شمعدانی هنوز توان دویدن داشتند،

اما او محکم بود...

محکوم به اسارت در زمین...
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:49 توسط ناشناس| |

باز باران بی ترانه***گریه هایم عاشقانه***می خورد بر سقف قلبم***یاد

ایام تو داشتن***می زند سیلی به صورت***باورت شاید نباشد***مرده

است قلبم ز دستت***فكر آنكه با تو بودم***با تو بودم شاد بودم***توی

دشت آن نگاهت***گم شدن در خاطراتت
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:46 توسط ناشناس| |

از "تـــو" دلـگیـــر نیستَــــم
از دلــم دلـگیـــرم!
کــــه نبــــودنـت را صبــــورانــــه تحمـــــل میکـنــــد
بـی هیـــچ شکــــوه ای...!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:36 توسط ناشناس| |

وحشتناك است!
وقتی
پیش من هستی...
اما ندارمت.
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:31 توسط ناشناس| |

یک نفر در هـمین نزدیکــی ها
چــيزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:29 توسط ناشناس| |

وقـتی تــــــو بـا مـنی ... تـرافیـــک میتــونه زیبــاترین مکــــــث عالـم باشــه ...
 
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:16 توسط ناشناس| |

خدا میشود بلیطم را پس بگیری . . . ؟

مقصد را اشتباه آمدم . . اینجا را نمی خواهم

نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:10 توسط ناشناس| |

مــــرد


چــیزی داره بــه نـــام غـــرور


بــرای هـــمین هــمه فــکر مــیکـنن دلــش از ســنگــه


وگـــرنـه .. هـــزار بــار بــیشتر از زن بـه احـساسـات و نوازش نــیاز داره



بــاور نــداری ؟؟؟

آهـــنگــی غــمگـین تـر از صــدای گـریـه ی مــرد ســراغ داری ؟؟!

 

 
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:5 توسط ناشناس| |



شیطان نیستم


فرشته هم نیستم

خدا هم نیستم


فقط دخترم


از نوع ساده اش


... حوا گونه فکر میکنم


فقط به خاطر یک " سیب " تا کجا باید تاوان داد ؟ 
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:2 توسط ناشناس| |

خوابم نمی برد

بیداری رخنه کرده است

میانِ مردمک ِچشمانم

بادِ پاییز، در راه است

ابرهای ِخیالم را ،باد با خود می برد

روی آسمان اقیانوس

ومن احساس می کنم

نم نم باران ، میان دو چشمم

شوق باریدن دارد

بی غرش ابر

بی هوای سرد

ناگاه ، ابرِ خیالم ،باریدن گرفت

چکه چکه

از ابرهایِ تکه تکه

رودی جاری شد

روی گونه هایِ خشکم

رودی که آبش به شوری نمک دریا بود

وبه زیبایی رویا

و من چشیدم چه شور است!

طعم نبودنت
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:44 توسط ناشناس| |

نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:37 توسط ناشناس| |

خدا را گفتم
بیا جهان را قسمت کنیم :
آسمان برای من ابرهایش برای تو
دریا برای من موج هایش برای تو
ماه برای من خورشید برای تو

خدا خندید و گفت :
تو بندگی کن و انسان باش همه دنیا برای تو ...

من هم برای تو!

نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:26 توسط ناشناس| |

من ساز می زنم ، سازش نمی کنم
تو دور میشی و ، خواهش نمی کنم

سازش نمی کنم ، با ترس رفتنت
یخ می زنم هنوز ، از سردی تنت

دور و برت پُرِ ، دور از من و غمت
اینبار اومدم ، تنها ببینمت
از
خواب زندگی بیزار میشی و
غمگین از این همه تکرار میشی و

باز غرق گفتنی ، ساکت نشو عزیز
آغوش دردِ تو روی تنم بریز

با من بگو! چشات غرق توهمه
تو رفتی یا فقط ، حرفای مردمه ؟

سازش نمی کنم ، با اتفاق نو
باور نمی کنم ، از پیش من نرو
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:15 توسط ناشناس| |

 

امـــــــــــــــــان از خــــــــــنـــــــــــده ای کــــــــــــــــه ...



وســـــــــــطـــــــــش بـــــــــغـــــــــــض کــــــنــــــــــی...

نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:13 توسط ناشناس| |

کسی چــه میــداند




امــروز چنــد بار فرو ریختم ..





از دیدن کسی کــه ،





تنهــا لباسش شبیــه به " او " بــود !
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:12 توسط ناشناس| |

ازتکرار “دوستت دارم” خسته شدم، کمی هم تو بگو تا من ناز کنم!
نترس...
باورم نمیشود{-31-}{-31-}{-31-}
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:8 توسط ناشناس| |

حسرت
چیزی نیست که من بخورم
حسرت
اون چیزیه که به دلت میزارم
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:3 توسط ناشناس| |

وقتی يک جوری
يک جورِ خيلی سخت، خيلی ساده میفهمی
حالا آن سوی اين ديوارهای بلند
يک جايی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنيد،
يا میشود يک طوری از همين بادِ بیخبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهميد،
تو دلت میخواهد يک نخِ سيگار
کمی حوصله، يا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شايد!


کاش از پشتِ اين دريچهی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد و میپرسيد
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سيگارِ آخرت ... خاموش است؟


و تو فقط نگاهش میکردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
يک جملهی سختِ ساده میجُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب!
مینوشتی کاش دستی میآمد وُ
اين ديوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند آن طرفِ اين قفل کهنه و اصلا
رفتن ... که استخاره نداشت!

نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 3:1 توسط ناشناس| |

گاهی

عمیقا مایلم ماهی باشم !

ماهی حافظه اش هشت ثانیه است

بی هیچ

خاطره ای

!
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 2:56 توسط ناشناس| |

شیشه های خانه ها را دستور دادند دوجداره باشد ، دیگر وقتی باران می بارد صدایش شنیده نمی شود …
یاد اشکهای بی صدای خودم افتادم
نوشته شده در چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:,ساعت 2:52 توسط ناشناس| |


Power By: LoxBlog.Com