عشق؟
دوباره شب شد و رفتم به ناکجای خودم ایــــــن روزها ... گفت : בوستت בارم شاید تو… درد دارد . . . از یعقوب آموختم؛ وقتی عزیزت کنارت نیست ، کور بودن بهتر است......... کـاش مـی فـهـمیـدی ....
خدا میشود بلیطم را پس بگیری . . . ؟
خدا را گفتم من هم برای تو! امـــــــــــــــــان از خــــــــــنـــــــــــده ای کــــــــــــــــه ... وقتی يک جوری
به گریه های صمیمی به انتهای خودم
تمام عاطفه ام را به شعر می سپرم
و ناله می کنم اما فقط برای خودم
هـــــــر نفـــس ، درد اســـت که میکشـــم
ای کــاش
یا بـــــــــــودی ، یـــــا اصـــلا نبودی
ایـــــن که هســـــــتی و کنــــارم نیســــــــتی
دیـــــــــوانــــه ام میکنــــــــــد ..
هر چہِ گشتم مثل تو پیـבا نشـב
گفتم : خوب گشتے ؟
گفت : آره
گفتم : اگه בوستم בاشتے نمے گشتے . . .
سکوت میان کلامم باشی!
دیده نمیشوی
اما من تو را احساس می کنم!
شاید تو ….
هیاهوی قلبم باشی!
شنیده نمیشوی
اما من تو را نفس می کشم!
وقتی حالم در واژه ها نمی گنجد
حوصله ام برفیست با یک عالمه
قندیل دلتنگی از گوشه دلم آویزان
کافیست کمی"ها" کنید تا آب شوم. . .
دیگه منت زمین را نکش
در آسمان باز است
پر بکش
کسی که با رفتنش خوشبختی رو ازت می گیره
چه جوری می تونه بهت بگه
روزی هزار باربرات ارزوی خوشبختی می کنه. . .
قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:
بـمان...
نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛
و آرام بـگویـى:
هـر طور راحـتـى ... !
تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست.....
تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه اش کرده ام...
تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست....
تنهایی را دوست دارم زیرا در کلبه ی تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست...
و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد......
سرانجام که باید در خاک رفت ٬ خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت . . .
قطره قطرهات طلاست
یك كم از طلای خود حراج میكنی؟
عاشقم
با من ازدواج میكنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!؟
تو چقدر سادهای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرك میشوی و تكهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی كجاست!؟
تو فقط
دستمال باش!
شمعدانی دیوار به دیوار سکوت هنوز نفس می کشید.
اما چه سرد...
میخواستم نفس هایش را با بال های کبوتر گره بزنم،
تا شاید با افق دوردست عمیق شود.
اما...
شمعدانی با حسرت به انتها چشم دوخته بود.
حسرتی که از باور دروغ شقایق فوران می کرد.
باور کرده بود که قرمزش بی انتهاست،
اما سیاه درونش در شب ریشه داشت.
پاهای شمعدانی هنوز توان دویدن داشتند،
اما او محکم بود...
محکوم به اسارت در زمین...
ایام تو داشتن***می زند سیلی به صورت***باورت شاید نباشد***مرده
است قلبم ز دستت***فكر آنكه با تو بودم***با تو بودم شاد بودم***توی
دشت آن نگاهت***گم شدن در خاطراتت
از دلــم دلـگیـــرم!
کــــه نبــــودنـت را صبــــورانــــه تحمـــــل میکـنــــد
بـی هیـــچ شکــــوه ای...!!!
وقتی
پیش من هستی...
اما ندارمت.
چــيزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد
مقصد را اشتباه آمدم . . اینجا را نمی خواهم
چــیزی داره بــه نـــام غـــرور
بــرای هـــمین هــمه فــکر مــیکـنن دلــش از ســنگــه
وگـــرنـه .. هـــزار بــار بــیشتر از زن بـه احـساسـات و نوازش نــیاز داره
بــاور نــداری ؟؟؟
آهـــنگــی غــمگـین تـر از صــدای گـریـه ی مــرد ســراغ داری ؟؟!
بیداری رخنه کرده است
میانِ مردمک ِچشمانم
بادِ پاییز، در راه است
ابرهای ِخیالم را ،باد با خود می برد
روی آسمان اقیانوس
ومن احساس می کنم
نم نم باران ، میان دو چشمم
شوق باریدن دارد
بی غرش ابر
بی هوای سرد
ناگاه ، ابرِ خیالم ،باریدن گرفت
چکه چکه
از ابرهایِ تکه تکه
رودی جاری شد
روی گونه هایِ خشکم
رودی که آبش به شوری نمک دریا بود
وبه زیبایی رویا
و من چشیدم چه شور است!
طعم نبودنت
بیا جهان را قسمت کنیم :
آسمان برای من ابرهایش برای تو
دریا برای من موج هایش برای تو
ماه برای من خورشید برای تو
خدا خندید و گفت :
تو بندگی کن و انسان باش همه دنیا برای تو ...
تو دور میشی و ، خواهش نمی کنم
سازش نمی کنم ، با ترس رفتنت
یخ می زنم هنوز ، از سردی تنت
دور و برت پُرِ ، دور از من و غمت
اینبار اومدم ، تنها ببینمت
از
خواب زندگی بیزار میشی و
غمگین از این همه تکرار میشی و
باز غرق گفتنی ، ساکت نشو عزیز
آغوش دردِ تو روی تنم بریز
با من بگو! چشات غرق توهمه
تو رفتی یا فقط ، حرفای مردمه ؟
سازش نمی کنم ، با اتفاق نو
باور نمی کنم ، از پیش من نرو
وســـــــــــطـــــــــش بـــــــــغـــــــــــض کــــــنــــــــــی...
امــروز چنــد بار فرو ریختم ..
از دیدن کسی کــه ،
تنهــا لباسش شبیــه به " او " بــود !
نترس...
باورم نمیشود
چیزی نیست که من بخورم
حسرت
اون چیزیه که به دلت میزارم
يک جورِ خيلی سخت، خيلی ساده میفهمی
حالا آن سوی اين ديوارهای بلند
يک جايی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنيد،
يا میشود يک طوری از همين بادِ بیخبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهميد،
تو دلت میخواهد يک نخِ سيگار
کمی حوصله، يا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شايد!
کاش از پشتِ اين دريچهی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد و میپرسيد
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سيگارِ آخرت ... خاموش است؟
و تو فقط نگاهش میکردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
يک جملهی سختِ ساده میجُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب!
مینوشتی کاش دستی میآمد وُ
اين ديوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند آن طرفِ اين قفل کهنه و اصلا
رفتن ... که استخاره نداشت!
عمیقا مایلم ماهی باشم !
ماهی حافظه اش هشت ثانیه است
بی هیچ
خاطره ای
!
Power By:
LoxBlog.Com |