عشق؟
نظرات شما عزیزان:
صدای پای آفتاب در آستانه ی شکوه ی غروب،ترانه شد.
شمعدانی دیوار به دیوار سکوت هنوز نفس می کشید.
اما چه سرد...
میخواستم نفس هایش را با بال های کبوتر گره بزنم،
تا شاید با افق دوردست عمیق شود.
اما...
شمعدانی با حسرت به انتها چشم دوخته بود.
حسرتی که از باور دروغ شقایق فوران می کرد.
باور کرده بود که قرمزش بی انتهاست،
اما سیاه درونش در شب ریشه داشت.
پاهای شمعدانی هنوز توان دویدن داشتند،
اما او محکم بود...
محکوم به اسارت در زمین...
Power By:
LoxBlog.Com |